SEPIDEH RAHAA
VISUAL ARTIST
One Ocean Is the Distnance
(translated from the original poem in Farsi یک دریا فاصله)
I know with closed eyes
And I think of every possible and impossible
Surfing on the waves to the far distance
Beyond what exist or Not
Wish or Not
Begin or End
Best feeling is hidden in the edge
In the edge, where the sky kisses the earth on thirsty lips of the sea
From here where I am standing to where my dreams begin
There is only one ocean the distance
Only one ocean
May 2014, Norway
یک دریا فاصله
می دانم با چشمانی بسته
میاندیشم به هر آنچه ممکن ها و ناممکن ها
با موج سفر میکنم به افقهای دوردست
به هر انچه هست و نیست
خواستن یا نخواستن
آغازیدن و به پایان بردن
بهترین احساس پنهان شده در افق دوردست است
آنجا که آسمان خط زمین را بر لب تشنه دریا میبوسد
از اینجا که ایستاده تا آنجا که رویاهایم آغاز میشود
تنها یک دریا فاصله است
تنها یک دریا فاصله
اردیبهشت ۱۳۹۶
Matter of Land
Wandering around and not knowing
To where and why
Land, far or near
The distance, counting, counting
Passing through all the bitter seas
What to see and what to say
Wandering around
Distance is endless, endless
The man trapped in beliefs like a fishing net
Aground and silent
Has spun the fishing net on everything except than the fish
Trying in vain
Captured in the land
Incarnation of the absurd
Useless, useless
Land forgives and embraces
Forgives and then takes away
It joins and separates
Intertwined everything inside, dumb and timeless
To the infinite distance
I am remained, standing, standing
Sepideh Rahaa
2015
مساله سرزمین
پرسه میزنی و نمیدانی
به کجا و چرا
سرزمین
دور یا نزدیک
فاصله شمردن شمردن
میگذری از سراسر دریاهای تلخ
آنچه باید دید و باید گفت
پرسه میزنی
فاصله را
غایتی نهایتی نیست
آدمی اسیر شده در باورها
همچون تور ماهیگیر به گل نشسته و خاموش
همه چیز را در خود پیچیده الا ماهی ها
یر عبث پاییده
اسیر شده در خاک
تجسد پوچی ها
بی حاصل
بی حاصل
سرزمین میبخشد و در آغوش میکشد
به هم می پیونداند و جدا میسازد
همه چیز را در خود پیچیده
گنگ و بی انتها
تا نهایت دوردست
من مانده ام
ایستاده
ایستاده
يک دوست
دوستی دارم که سالهاست در فاصله مانده
یعنی من
یعنی او هم
یعنی ما در میان بهت و ناباوری در این فاصله مانده ایم
من اینجا در سرما و سفید
او آنجا در گرما ی تابستانی
وه که فاصله باور کردنی نیست
من این سو
و او آن سو
انگیزه را باید جای دیگر جست
نه در مادیات لحظه ای
نه در هیچ چیز لمس شدنی
گاهی حتی در ناممکن ها
فراموشی
دست نوشته ای نا تمام
اما به فارسی که میرسم
هم دلم میلرزد هم دستم
از بیم آنکه مبادا فراموشی و غربت تمام آن گذشته و دانسته ها رو با خود شسته و برده باشد
وهم عظیمی است
اینکه خود را نمیبینم
تصور نمیکنم
که پیر شوم در این دیار
دست نوشته ای نا تمام
اما به فارسی که میرسم
هم دلم میلرزد هم دستم
از بیم آنکه مبادا فراموشی و غربت تمام آن گذشته و دانسته ها رو با خود شسته و برده باشد
وهم عظیمی است
اینکه خود را نمیبینم
تصور نمیکنم
که پیر شوم در این دیار